سرخ بی نهایت
نمی دانم چرا محرم با اینکه ماه غم و عزاداریست ، وقتی می آید دلم بهاری می شود ، تازه و با طراوت. شاید به خاطر باران اشکی است که می بارد، شاید به خاطراینکه دنیا پر از سیاهی شده و من تشنه یک جرعه روشنای ام ، شاید دلم خسته است از تمام بی قیدی ها و نیاز دارم یاد کنم از انسانهایی که روحشان سفید بود وپر از عشق وپاکی ، شاید نیاز است که یادم بیاید بیرون خیمه گاه وطنم چه یزیدیان و شمر صفتانی کمین کرده اند، یا شاید یادم می آورد که چقدر خوشبختم چون در فضای انقلابی نفس می کشم که دنباله قیام عاشوراست ، خون شهیدانش هم رنگ خون شهدای کربلاست و هوایش عطر گل نرگس دارد...
باران
توی دانشگاه فنی یه استادی داشتند که به کراوات حساس بود. می گفت وقت امتحان شفاهی همه باید با کراوات بیان درس رو جواب بدن. مصطفی کراوات نمی زد نه موقع امتحان و نه هیچ جای دیگه! اون روز استاد بهش گفت چرا تو کراوات نزدی؟ جوابی نداد! مثل همیشه درس رو جواب داد و رفت. همیشه نمره هاش بیست بود ولی اون بار استاد بهش هجده داده بود! خودش میگفت این امتحان هم بیست میگرفتم. با این حال مصطفی همیشه محبوب بود و همه دوستش داشتند! چون می دونست شخصیت به کراوات نیست.
مرگ از من فرار میکند(ص30)
چه با شکوه ایستادی وقتی هجوم غم شکستن قامتت را پیش بینی می کرد. هیچکس نخواهد فهمید که چه بر دلت گذشت، بر آرزوها و امیدهایت ، وقتی عظمت عشق را سوار بر مرکب دیدی که از تو دور می شود ، وقتی پشت سرش آبی نبود که بریزی تا زود برگردد، وقتی شبنم چشمانت را بر خاک قدم هایش نشاندی تا باز بیاید و تو او را در آغوش بگیری و استشمام کنی عطر بهشت را. چه بر دلت گذشت وقتی گلت را میان خارستانی دیدی که با تیغ هایشان پرپرش کردند و تو در میان گلبرگ های خفته روی خاک آن قدر نفس نفس زدی تا گل آرزوهایت را بیابی و باز گلبرگ های سرخش را در آغوش بگیری و ساقه شکسته اش را بوسه باران کنی ، به یاد روزهایی که برای دلتنگی هایت او را چون کوه پشت سرت می یافتی ، روزهایی که او می خندید و تو دانه دانه غنچه های وجودت می شکفت، روزهایی که نفس هایت در هوای عشق او جاری بود، روزهایی که زشتی دنیا را به گل روی او می بخشیدی ودلت گرم می شد که آخرین بهانه زندگیت هنوز باقیست اما چه زود بی بهانه شدی و چه دیر این لحظه ها می گذرد. چشمان عاشقت جز زیبایی ندید وقتی هجوم بلا یأس نگاهت را پیش بینی می کرد. و تو می دانستی باید بمانی که با دم مسیحایی ات جان نینوا را زنده کنی ، زنده تا آخرین نفسهای خلقت...
باران
ساعتها بود که در کنج خرابه در خاطراتش غرق بود، خاطرات زنده ای که یک به یک از جلوی چشمان خیس و بارانی اش می گذشت، دو ستاره در حال غروب که درونشان دریای از عشق وخون موج می زد. جگرش تب دار بود وسوخته ،نه از تشنگی آبی که سراب شد، از نامردی قومی که از یاد بردند سفارش آفتاب را در حق آفتاب و چه آسان در پی متاعی قلیل گنجی پربها را تباه کردند. صورت لطیف و کودکانه اش رنگ نیلی گرفته بود، نه از شلاق های سوزان خورشید نینوا، که از ضربت دستانی شیطانی که حادثه سرخ مهتاب را در کوچه تکرار می کرد. دل کوچکش تنگ باباست، تنگ یک آغوش مهربان،تنگ روزهایی که روی زانوهای بابا وچشم در چشم او آواز عشق می خواند. عاقبت بابا آمد به خرابه، اما این بار او بابا را به روی زانوهایش نشاند، نوازش کرد سرش را و پروانه وار گرد شمع چشمانش چرخید. دلش گرم گرم شد، آن قدر گرم که همه هستی اش را سوزاند ودر کنج خرابه جز جسم کوچک بی رمقش چیزی باقی نماند...
باران
آن مرد آمد. آن مرد زیر باران نیامد.آن مرد تشنه بود اما جنگید. آن مرد در خون خود غلتید. آن مرد بروی نیزه هم قرآن خواند. آن مرد در یادها ماند. آن مرد یک مرد واقعی بود.
باران