سرخ بی نهایت
ساعتها بود که در کنج خرابه در خاطراتش غرق بود، خاطرات زنده ای که یک به یک از جلوی چشمان خیس و بارانی اش می گذشت، دو ستاره در حال غروب که درونشان دریای از عشق وخون موج می زد. جگرش تب دار بود وسوخته ،نه از تشنگی آبی که سراب شد، از نامردی قومی که از یاد بردند سفارش آفتاب را در حق آفتاب و چه آسان در پی متاعی قلیل گنجی پربها را تباه کردند. صورت لطیف و کودکانه اش رنگ نیلی گرفته بود، نه از شلاق های سوزان خورشید نینوا، که از ضربت دستانی شیطانی که حادثه سرخ مهتاب را در کوچه تکرار می کرد. دل کوچکش تنگ باباست، تنگ یک آغوش مهربان،تنگ روزهایی که روی زانوهای بابا وچشم در چشم او آواز عشق می خواند. عاقبت بابا آمد به خرابه، اما این بار او بابا را به روی زانوهایش نشاند، نوازش کرد سرش را و پروانه وار گرد شمع چشمانش چرخید. دلش گرم گرم شد، آن قدر گرم که همه هستی اش را سوزاند ودر کنج خرابه جز جسم کوچک بی رمقش چیزی باقی نماند...
باران