سرخ بی نهایت
سال ششم هجرت بود که تو پا به عرصه وجود گذاشتی ای نفر ششم پنج تن!
بیش از هر کس، حسین از آمدنت خوشحال شد. دوید به سوی پدر و با خوشحالی فریاد کشید:«پدرجان! پدرجان! خدا یک خواهر به من داده است!»
زهرای مرضیه گفت:«علی جان! اسم دخترمان را چه بگذاریم؟»
حضرت مرتضی پاسخ داد:« نامگذاری فرزندانمان شایسته پدر شماست. من سبقت نمی گیرم از پیامبر در نامگذاری این دختر.»
پیامبر در سفر بود. وقتی که بازگشت، یک راست به خانه زهرا وارد شد، حتی پیش از ستردن گردوغبار سفر،از دست وپا وصورت وسر.
پدر و مادرت گفتند که برای نامگذاری عزیزمان چشم انتظار بازگشت شما بوده ایم.
پیامبر تو را چون جان شیرین، در آغوش فشرد، بر گوشه لب های خندانت بوسه زد وگفت:«نامگذاری این عزیز کار خود خداست. من چشم انتظار اسم آسمانی او می مانم.»
بلافاصله جبرئیل آمد ودر حالی که اشک در چشمهایش حلقه زده بود، اسم زینب را برای تو از آسمان آورد، ای زینت پدر! ای درخت زیبای معطر!
پیامبر از جبرئیل سؤال کرد که دلیل این غصه و گریه چیست؟!
جبرئیل عرضه داشت:«همه عمر در اندوه این دختر می گریم که در همه عمر جز مصیبت و اندوه نخواهد دید.»
پیامبر گریست. زهرا و علی گریستند. دو برادرت حسن و حسین گریه کردند و تو هم بغض کردی و لب چیدی.
برگرفته از کتاب آفتاب در حجاب سید مهدی شجاعی
«میلاد باسعادت بانوی کربلا زینب کبرا و اسطوره صبر و پایداری را به همه مسلمانان و آزاده های جهان تبریک عرض می کنم»